کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

برای کیان عزیزم

روزهای نه خیلی خوب

پسر مامان خواستم بنویسم روزهای بد ولی دیدم همیشه میتونه خیلی بدتر هم باشه. برای همین نوشتم نه خیلی خوب. همه ادمها دلشون می خواد روزهای زندگیشون خوب و قشنگ باشه بدون بیماری و مشکل. ولی این محاله. شاید اگه روزهای بد نباشه ما قدر روزهای خوبمون را نمیدونیم. یه روز صبح از خواب بیدار شدی و بدون مقدمه گفتی مامان پام درد میکنه و گریه کردی. گریه ای از روی درد. فکر کردم شب بد خوابیدی یا تکون بد به پاهات دادی. گفتم بهت کیف اب گرم برات میذارم و خوب میشی. اولین بار بود از کیف آب گرمت استفاده میکردم و تو هم که همیشه ذوق چیزها و وسایل جدید را داری کلی باهاش کیف کردی. از خودت جداش نمیکردی و باهاش بازی میکردی. در همه شرایط و کارها باید میذاشتی روی پاهات.....
31 تير 1393

پسر یک متری من!

پسر کوچولوی مامان نمیدونم چرا ولی برام مهم بود که کی یک متری میشی. از خیلی وقت پیش و از وقتی که 90 سانتی را رد کردی دائما قدت را اندازه میگرفتم تا ببینم چه موقع به یک متری میرسی. بابا مجید برای اینکه اذیتم کنه میگفت یه روز اندازش میگیری و شده یک متر و نیم سانت و دیگه نمیتونی کاریش بکنی! یک متریش از دستت رفته!  ولی اینطوری نشد  شما الان یک پسر کوچولوی 34 ماه و 15 روزه و یک متری هستی  این یعنی از روز تولدت 46 سانتیمتر قد کشیدی. افرین پسر مامان! البته یک متر شدن هیچ خاصیتی نداره. فقط طبق قوانین بین المللی شنا تو از این تاریخ میتونی وارد استخر بشی! چون شرط قد داره البته این شامل استخرهای استاندارد کودکه و هیچ ربطی هم به...
29 تير 1393

شبهای بی پوشک

کیان تو خیلی خیلی پسر خوبی هستی مامان و تو هیچ کدوم از مراحل گرفتن اذیت نکردی. با اینکه من فکر میکنم از موقع تولد یکی از فکرهای دائمی و سخت مامانها گرفتن از شیر خودشون و پوشک و شیشه و کلا پروسه های گرفتنه...ولی تو بهترین بودی عزیزم. البته من خیلی خونسرد بودم به کسی نگو. مامان منیژه روزی نبود که بابت هر کدوم از اینا بهم غر نزنه ولی نمیدونم چرا حسم اینه که باید به شما فسقلیها اعتماد کرد. هر چیزی وقت خودش اتفاق می افته. البته شایدم چون تو بچه حساسی هستی من میزارم تا همه چیز خودش اتفاق بیفته. اوایل ده ماهگیت بود که خودت دیگه سینه مامان مهسا را نخواستی. منم دیگه اذیتت نکردم. دو سالگیت که شد در کمال ناباوری من تو چند روز بی پوشک شدی و فقط برای شبه...
12 تير 1393

نه بابا

مامانی هر روز یه کلمه جدید پیدا میکنی و میگی و خودتم از گفتنش کلی ذوق میکنی. شایدم علت اصلی ذوقت عکس العمل ماست که باعث میشه از گفتن کلمه های عجیب و خنده دار لذت ببری. نمیدونم از کجا یاد میگیری. مهد؟ تلویزیون یا ما؟ چند روز بود با غلظت میگفتی " خیر" . کیان بریم خونه؟ " خیییییییر" کیان غذا می خوای؟ "خییییییر" تا حالا نشنیده بودم کسی با این غلظت و جدیت بگه خیر. دیروز ولی از صبح گفتی نه بابا! خیلی خنده دار. کیان میای صبحانه بخوری؟ " نه بابا من سیرم" کیان تو اینا را ریختی؟ " نه بابا من نبودم" کیان بریم بخوابیم؟ " نه بابا ببین هوا یوشنه" کلا دیروز صبح تا شب نه بابا بود..... نوبت...
7 تير 1393

ماسه بازی

پسری مامان، چند شب پیش داشتم آشپزی میکردم و شما هم مثل همیشه اومدی که مامان منم بیشین بالا ببیبینم! منم گذاشتمت رو کابینت ولی یادم نبود ظرف نمک کنار دستته. به دقیقه نکشید که در نمک را باز کردی و شروع کردی به بازی. و البته ریختن نمکها بیرون . اول خواستم دعوات کنم و ازت بگیرم ولی بعد فکر کردم چه ضرری داره ....فوقش یه جارو بعد از نمک بازی. ولی در عوض تو خیلی کیف کرده بودی. گذاشتم بازی کنی و موقع بازی دیدم با چه لذتی دستتو میکنی بین نمکها و از حالت دونه دونه بودنش لذت میبری. یاد ماسه بازی پارسالت کنار دریا افتادم. فرداش رفتم کارگاه و از اونجا برات یه پلاستیک بزرگ ماسه بادی اوردم. برات گذاشتم تو بالکن و گفتم بیا بریم بازی کنیم. دو ساعت بیشتر داشت...
7 تير 1393

کیان و مریضی بد

پسری مامان از وقتی رفتی مهد هی مریض میشی و من کلی غصه میخورم. ولی اکثر مریضیهات در حد یه سرماخوردگی ساده بود یا تب کوچولو و تمام. ولی اخرین مریضیت عجیب غریب بود. اول تب کردی. اینقدر شدید که دیگه استامینوفن جوابگو نبود و مجبور شدم بروفن بهت بدم. بعدم دستگاه گوارشت از کار افتاد. و اسهال و استفراغ شدید و حدود یک هفته تمام هم هیچی جز آب نخوردی. مامان دورت بگرده آب شدی. نزدیک دو کیلو وزن کم کردی و به شدت لاغر، زرد و بد اخلاق. خیلی روزهای بدی بود. همه مامان مهسا را مقصر میدونستند. بی انصافی بود ولی تمام مدت دو سال و نیم که تو خونه پیشت بودم هیچ وقت مریض نشدی و البته که هیچ کس هم نگفت چون مامان مهسا تو خونه مونده و همه جوره مواظب شماست مریض نشدی ول...
5 تير 1393

شیرین زبونی

شیرین زبون مامان! تو فاصله بین دو سالگی تا سه سالگی اینطوری که من فهمیدم بزرگترین اتفاق برای شماها کامل شدن دامنه لغات و تکمیل جمله بندی و صد البته جمله های خنده دار گفتن شماهاست..... خیلی تازگیها حرفهای خنده دار میزنی و همه را میخندونی. دیگه کلمات را کامل ادا میکنی و این باعث شده نیاز به مترجم نداشته باشی و همه دیگه حرفات را متوجه میشند. یه مشکل کوچولو هست و اونم اینکه شما خیلی حرف میزنی! دارم ازت تعریف میکنما! مامانی باور کن همیشه سعی میکنم به حرفات توجه کنم و اعتماد به نفس بهت بدم و تشویقت کنم به حرف زدن ولی بعضی وقتها واقعا زیاده روی میکنی. پر حرفیت با حس کنجکاویت با هم تلفیق وحشتناکی میده که تو خونه خودمون و خونه نزدیکا مشکلی نیست ...
5 تير 1393

لگو بازی

کیان کوچولو مامان مهسا از وقتی کوچولو بود عاشق پازل و لگو بود و هنوزم هست و برای همین خیلی زود برای تو هم لگو خرید تا امتحانت کنه ببینه میای باهاش بازی کنی یا نه. بزار اعتراف کنم که در کمال نا امیدی اینکار را کردم چون تو خیلی خیلی شیطون تر از مامان هستی و یه لحظه حاضر نمیشدی بشینی چه برسه به اینکه تمرکز کنی....ولی مثل خیلی از وقتهای دیگه غافلگیرم کردی. نزدیک یک ساعت نشستی و با لگو بازی کردی. یک سالت بیشتر نبود و تقریبا بی هدف لگو ها را میچیدی ولی هر روز بهتر شدی و جز معدود اسباب بازیهاییه که ازش خسته نمیشی و حتما روزی یکبار را باهاش بازی میکنی. البته مامان و بابا دائما مدلهای جدیدتر برات میخرند تا خوشحال بشی. الان یعنی تقریبا در اخرین روزهای...
3 تير 1393

دنیای این روزای تو....

پسر مامان... داری بزرگ میشی و بعضی وقتها از دیدنت به وجد میام و بعضی وقتها حس عجیبی بهم دست میده. این پسر منه...وای چقدر بزرگ شده....چقدر همه چیز میفهمه....چقدر علامت سوال تو ذهن کوچیکشه.....چقدر راه نرفته داره....چقدر بامزست.....   این اولین کار دستی تواه. تو مهد درست کردی و انگشتای کوچولوتو زدی تو رنگ و باله های پروانه را رنگ کردی. روشم نوشته " پدرم روزت مبارک" اولین کاردستی تو برات تو همون جعبه کوچولوت نگه میدارم     قابهای مامانا برداشتی و اوردی چیدی رو میز. به این خوشگلی. میگم مامان چرا اینا را میچینی؟ میگی قشنگ باشه مهمون بیاد.....     بردمت پیرایش کو...
3 تير 1393

اسمارتیز

اسمارتیز جز شکلاتهای مورد علاقه تواه و البته من و بابا. ولی ایندفعه اتفاق بدی افتاد و مامانم مهسا را تا حد مرگ حرص داد. وقت بهت میگم سر حد مرگ باورش برات سخته کوچولو ولی اخر شب احساس میکردم همه جونم رفته و حتی نا نداشتم روی پاهام بایستم. عصر از سرکار اومدم دنبالت و با هم اومدیم خونه. برات پیتزا گرم کردم و تو رو مبل هال نشسته بودی و پلاستیک خریدهایی که از سوپر کرده بودی دستت بود. جعبه اسمارتیزت را دادی که باز کنم و منم برات باز کردم و داشتم باهات حرف میزدم و رنگهای اسمارتیز را جدا میکردیم که قرمزها پیش هم باشند و ابیها پیش هم...یه دفعه جلوی چشمم و تو یه ثانیه یه اسمارتیز قرمز را گذاشتی تو بینیت. داشتم سکته میکردم. اون یکی بینیتو گرفتم و گف...
1 تير 1393
1